دکتر بهم گفت:دراز بکش روی تخت و پای چپت رو بیار بالا؟
تارا کمکم کرد..دراز کشیدم...سعی کردم پای چپم رو ببرم بالا...زور میزدم...تمام نیروم رو جمع میکردم که بتونم پام رو ببرم بالا...ای خدا...چرا نمیشه؟؟؟
دکتر گفت:بسه...حالا سعی کن پای راستت رو بیاری بالا...
تمام نیروم رو جمع کردم...ولی هیچی...عصبانی شدم..دندونام رو به هم فشار میدادم...زدم زیر گریه...اخه چرا نمیشه؟؟
دکتر با همون حالت جدی گفت:کافیه...دیگه لازم نیست تلاش کنی!
گریه ام شدت گرفت...
هری به دکتر گفت:چرا نمیتونه پاهاش رو بلند کنه؟؟؟
دکتر روی صندلیش نشست و گفت: آمیوتروفیک لاترال اسکلرو...دوستتون مبتلا به ALS شده!!!
تارا وحشت زده به دکتر نگاه کرد...هری هم با تاسف به من...
گریه میکردم....انگار گریه تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم...
تارا پرسید:خب....خب راهش چیه؟؟؟
-:راه چی چیه؟؟
-:راه درمانش دیگه...چجوری درمان میشه؟؟
دکتر سرش رو پایین انداخت و به جواب ازمایشم نگاه کرد و اروم گفت:درمان نداره...
تارا و هری کمکم کردن که سوار ماشین بشم...هری خیلی تند رانندگی میکرد...
عصبی و ناراحت بود...خودم رو مقصر میدونستم...اگه من نبودم الان ناراحت نبود...
اشک تو چشمام حلقه زد...سعی کردم اروم گریه کنم...تازگیا نفس کشیدن هم برام سخت شده بود...البته خیلی هم تعجب اور نیست...بهرحال من باید بمیرم
رسیدیم خونه.به کمک تارا و هری روی تختم دراز کشیدم...
تارا پرسید:انا،چی میخوری برات بپزم؟
بهش نگاه کردم و گفتم:هیچی
تارا اشپزی بلد نبود.از اتیش خیلی خیلی میترسید و جای مواد غذایی رو نمیدونست
برا اینکه منو خوشحال کنه با خنده گفت:باشه،پس برات "هیچی"میپزم!!خوبه؟؟
لبخند سردی زدم و گفتم:اره هیچی خوبه...
از حاضر جوابیم خندید و بعد بیرون رفت.
هری هنوز تو اتاق بود.به میز تحریرم تکیه داده بود و نگاهش به سمت زمین بود.انتظار داشتم بهم دل داری بده و منم کلی گریه و خودمو براش لوس بکنم.بهش نگاه پر از دردی کردم که شاید نگاهم کنه...اما هیچ حرکتی نکرد...داشتم به این فکر میکردم که چجوری این سکوت رو بشکنم...کلی راه های مختلف داشتم...ولی تصمیم گرفتم یه کار جالب بکنم...
یکهو زدم زیر گریه و با صدای بلندی گریه کردم!!!هیچی...اصلا و ابدا نگاه نمیکرد...
شروع کردم سرفه کردن...فقط به زمین نگاه میکرد
زورم داشت در میومد...اخه چرا نگاه نمیکنی؟؟؟
یه نیشخند زد فهمیدم که دستم رو خونده...تصمیم گرفتم بیخیالش بشم.
اروم صداش زدم:هری؟؟
بدون هیچ حرکتی گفت:هوم
با صدای مظلومی گفتم:میخوام بخوابم...اگه میتونی بیا به اون سمت برم گردون
خیلی ریلکس به سمتم اومد.به سمت دیوار برم گردوند.پتو رو روم کشید و لبه تخت پشت سر من نشست....
اروم گفتم:متاسفم
-:برای چی؟
-:بخاطر بیماریم...الان تو هم به دردسر میوفتی...
نیشخندی زد و گفت:به دردسر میوفتم؟
چند لحظه سکوت بود...سکوت رو شکستم و گفتم:هری!یه سوال بپرسم؟
-:بپرس
-:تو الان بخاطر من ناراحتی؟؟؟
-:نمیدونم...به نظرت باید ناراحت باشم؟
-:اگه من جای تو بودم خیلی ناراحت میشدم...
-:پس احتمالا منم همین حس رو دارم
-:احتمالا؟یعنی مطمئن نیستی؟؟
-:واقعا نمیدونم چی داره تو وجودم میگذره؛تا حالا این حس رو تجربه نکردم!
-:احساس میکنی قلبت خیلی تند تند میزنه؟ نه؟
-:راستش احساس میکنم قلب ندارم...انگار هیچی تو سینه ام نمیزنه...بیشتر از قبل اروم شدم...
هیچ چیزی نگفتم...تصمیم گرفتم از همین الان خودم رو یه مریض مبتلا به ALS بدونم و باهاش کنار بیام...چشمام رو روی هم گذاشتم...چند ثانیه بعد احساس کردم هری هم پشت سر من خوابید...همه چیز اروم اروم بود...از اون اروم های قبل از طوفان...
پآرت بعد رو وقتی میذآرم که نظرآت این پارت به 80 تآ برسه...گفته بآشم
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.